بود در بغداد مردی با خبر


زینجهان وزانجهان رفته بدر

از هوای نفس خود وارسته بود


او کمر در عشق یزدان بسته بود

چار تکبیری زده بر کائنات


وارهیده ازحیات و از ممات

شش جهت را او بدر انداخته


پنج و شش را در ره حق باخته

او شراب وصل حق نوشیده بود


سر اسرار نهان پوشیده بود

عاشقی بود او بغایت معتبر


از وجود خود شده کلی بدر

والهی مجنون بدو مردانه بود


گه به گورستان و گه ویرانه بود

نام او بهلول بود آن مرد درد


بود از عشق خدا آزاد و فرد

سالکی آمد به پیش آن فقیر


گفت ای در عشق حق گشته منیر

رمزکی از عشق با ما بازگوی


در زمعنی برگشا و راز گوی

جوهر عشق ازتو گر پیدا شود


هر دو عالم در دلت یکتا شود

گفت ای سالک بگویم با تو راست


جوهر عشق از همه دنیا جداست

پیش تو نه شک بماند نه یقین


بگذری از کفر و از اسلام و دین

آن زمان تو عشق را لایق شوی


عشق حق را واقف و سابق شوی

گر ترا از عشق خود باشد خبر


مرتدی باشی در این ره بی بصر

آنچنان خواهم که کلی گم شوی


گر ز نسل آدمی مردم شوی

همچنان باید بسوزی بیخبر


ذرهٔ در تو نماند خیر و شر

این سخن را از سر دردی شنو


تا نمانی در قیامت در گرو

این سخن از جان ودل میکن قبول


تا شود فردا شفیع تو رسول

این سخن ازعالم تحقیق دان


نه ز فال خواجه و تقلید دان

این سخن راه سلوک است و یقین


تا شود علم الیقین عین الیقین

این سخن از حال آمد ای جوان


نه ز قال و قیل آمد این بیان

این سخن از بهر مردان خداست


نه برای نفس و کوران هواست

این نه شرع است و نه آیات ای پسر


این همه الهام از دل شد خبر